سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اوج دانش، قدرت تشخیص اخلاقی ونمایاندن پسندیده آن و ریشه کن کردن ناپسند آن است [امام علی علیه السلام]

بی سیم،بی صدا

 
 
قطره(شنبه 87 اسفند 17 ساعت 12:40 صبح )

بلند شده بود.

اگر چه تردید داشت، بلند شده بود. اگرچه هنوز خستگی اش تمام نشده بود

اما بلند شده بود و تمام قد ایستاده بود.

 پشت سری هایش که معذب شده بودند زیر لب غرغر می کردند اما او نمی خواست بنشیند. بغل دستی هایش حتی دستانش را می کشیدند و یواشکی نیشگونش می گرفتند تا بنشیند

اما او محکم ایستاده بود.

از گوشه و کنار می شنید صداهایی را که به بقیه دستور می دادند: ((او را بنشانید!))

اما او بلند شده بود.

حالا دیگر تردید هم نداشت. اصلا بلند شده بود که نظم نِشسته ها را به هم بزند. آمده بود آرامش را، یک دستگی را و سکون را از بین ببرد و بلند شده بود...

و محکم ایستاده بود...

نگاهش را به عمق ساحل، جایی که صخره ها خود نمایی می کردند دوخت و حرکت کرد. می دانست بقیه ای هم هستند که مثل او بلند شده اند و ایستاده اند که به زودی به آنها خواهد پیوست. بقیه ای که هر چه به ساحل نزدیک شود بیشتر می شوند و آن وقت دیگر هیچ سنگ و صخره ای جلودارشان نخواهد بود.

او بلند شده بود و محکم ایستاده بود و... و می خواست نشان بدهد که علت بروز موج فقط باد و زلزله و آتشفشان نیست. فقط اراده می خواهد...



 
سیاهِ سفید(چهارشنبه 87 آبان 22 ساعت 10:3 عصر )

هو سریع الرضا

چشم هایش را دوخته بود به زمین سفید، و بی هوا جلو می رفت. انگار نه انگار که باید ادب و احترام را رعایت کند. دم در که رسید لحظه ای ایستاد و گفت: سلام. من که نشنیدم کسی جوابش را بدهد. اما او  مثل این که جواب سلام را گرفته باشد، لبخندی زد و دوباره بی هوا جلو رفت. انگار نه انگار این جا آداب و رسومی دارد. نه اذن دخولی نه زیارت نامه ای. هیچ...

روی برف ها دویدم یا به تر بگویم لیزیدم (!) تا به او برسم. زیر لب برای خودش ترانه می خواند: آخه من کجا برم/ یه کلاغ که رو سیاس/... دیگر طاقت نیاوردم

گفتم: آخر مرد حسابی! همین جوری که نمی شود. بدون اجازه کله ات را می اندازی می آیی تو. بعدش هم جای ذکر گفتن و دعا کردن ترانه می خوانی؟!

جوابم را نداد. نگاهش را دوخته بود به خدامی که با بیل و تی به جان برف ها افتاده بودند و راه را برای زوار باز می کردند و زمزمه می کرد: من که توی سیاهیا/ از همه رو سیا ترم...

 

ازش جدا شدم. گفتم می روم داخل حرم زیارت. شب های برفی خیلی خلوته. دست آدم راحت به ضریح می رسه. دستی برایم تکان داد،کلاهش را روی گوش ها کشید و به سمت یکی از خادم ها رفت. رفتم...

گوش هایم را چسبانده بودم به مشبک های ضریح. پر از صدا بود. مریض دارم...  غریبم... دستم به دامنت...  یا امام رضا...  پول ندارم...شفای راضیه ... سلامتی مش حسن... کار، ماشین، پول، درد و ...

صداها با هم قاتی شدند و چشم هایم سنگین. با صدای اذان صبح به خودم آمدم. برای تجدید وضو که آمدم بیرون دیدمش. تی را گرفته بود دست و راه باریکی از میان برف ها برای زوار درست کرده بود. از دور شده بود مثل یک نقطه ی سیاه وسط یک صفحه ی سفید.

انگار صدایی از بلندگو های حرم می آمد که می گفت: به سیاهی فکر نکن/ تو یه زائری برو ...

 



 
کویر(یکشنبه 87 آبان 12 ساعت 9:2 عصر )

درست مثل امتحان های مدرسه. آقا معلم خیلی وقت ها ظرفیت دانش آموزانش را نمی داند و زیاد امتحان می گیرد. درست مثل باران های کویر. آقا معلم خیلی وقت ها از دست شاگردها خسته می شود. درست مثل مهتاب کویر. در کلاس باید درس بخوانی، یک جورهایی باید وظیفه ات را انجام دهی، درست مثل کویر. باید وظیفه ات را انجام دهی. باید امانت دار باشی، حتی اگر خسته شوی، از همه چیز... . کویر با آسمان خیلی فرق دارد، چون «آسمان بار امانت نتواست کشید...».

بعضی وقت ها احساس می کنم همه ی لحظات در زندگی آزمایشند. درست مثل امتحان های مدرسه. اما اینجا آقا معلم خیلی مهربونه...



 
همه ی دل نوشته های یک ماه اخیر...(شنبه 87 مهر 20 ساعت 10:18 عصر )

عشق است و آتش و خون                داغ است و درد دوری

کی می توان نگفتن                        کی می توان صبوری

کی می توان نرفتن                          گیرم پری نمانده

گیرم که سوختیم و                          بال و پری نمانده

با دوست عشق زیباست                   با یار بی قراری

از دوست درد ماند و                          از یار یادگاری



 
روز قدرس(پنج شنبه 87 مهر 4 ساعت 4:42 عصر )

« اگر یهودی با ایمان دیوانه کننده ای به مارکسیست دارد روزی در روی زمین پیروزی بدست بیاورد تاج او روی مرگ عالم انسانی است و طولی نخواهد کشید که در روی زمین موجود زنده ای باقی نخواهد ماند.

طبیعت با کسانی که بخواهند این نیمه خدا را زیر پا بگذارند باید به چنان جنگ و پیکار وحشیانه ای دست بزنند که سر انجام به نابودی عالم انسانی منتهی شود.

من که این مسئله را می دانستم با حالی مصمم می گویم اگر من روزی در مقابل یهودیان به دفاع برخیزم دفاع من جهاد بزرگ من است که خداوند آن را فرمان داده است.»

آدلف هیتلر



<      1   2   3      >




بازدیدهای امروز: 10  بازدید

بازدیدهای دیروز:2  بازدید

مجموع بازدیدها: 8813  بازدید


» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «