سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسا سخن که از حمله کارگرتر بود . [نهج البلاغه]

بی سیم،بی صدا

 
 
سیاهِ سفید(چهارشنبه 87 آبان 22 ساعت 10:3 عصر )

هو سریع الرضا

چشم هایش را دوخته بود به زمین سفید، و بی هوا جلو می رفت. انگار نه انگار که باید ادب و احترام را رعایت کند. دم در که رسید لحظه ای ایستاد و گفت: سلام. من که نشنیدم کسی جوابش را بدهد. اما او  مثل این که جواب سلام را گرفته باشد، لبخندی زد و دوباره بی هوا جلو رفت. انگار نه انگار این جا آداب و رسومی دارد. نه اذن دخولی نه زیارت نامه ای. هیچ...

روی برف ها دویدم یا به تر بگویم لیزیدم (!) تا به او برسم. زیر لب برای خودش ترانه می خواند: آخه من کجا برم/ یه کلاغ که رو سیاس/... دیگر طاقت نیاوردم

گفتم: آخر مرد حسابی! همین جوری که نمی شود. بدون اجازه کله ات را می اندازی می آیی تو. بعدش هم جای ذکر گفتن و دعا کردن ترانه می خوانی؟!

جوابم را نداد. نگاهش را دوخته بود به خدامی که با بیل و تی به جان برف ها افتاده بودند و راه را برای زوار باز می کردند و زمزمه می کرد: من که توی سیاهیا/ از همه رو سیا ترم...

 

ازش جدا شدم. گفتم می روم داخل حرم زیارت. شب های برفی خیلی خلوته. دست آدم راحت به ضریح می رسه. دستی برایم تکان داد،کلاهش را روی گوش ها کشید و به سمت یکی از خادم ها رفت. رفتم...

گوش هایم را چسبانده بودم به مشبک های ضریح. پر از صدا بود. مریض دارم...  غریبم... دستم به دامنت...  یا امام رضا...  پول ندارم...شفای راضیه ... سلامتی مش حسن... کار، ماشین، پول، درد و ...

صداها با هم قاتی شدند و چشم هایم سنگین. با صدای اذان صبح به خودم آمدم. برای تجدید وضو که آمدم بیرون دیدمش. تی را گرفته بود دست و راه باریکی از میان برف ها برای زوار درست کرده بود. از دور شده بود مثل یک نقطه ی سیاه وسط یک صفحه ی سفید.

انگار صدایی از بلندگو های حرم می آمد که می گفت: به سیاهی فکر نکن/ تو یه زائری برو ...

 







بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 8801  بازدید


» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «