بلند شده بود.
اگر چه تردید داشت، بلند شده بود. اگرچه هنوز خستگی اش تمام نشده بود
اما بلند شده بود و تمام قد ایستاده بود.
پشت سری هایش که معذب شده بودند زیر لب غرغر می کردند اما او نمی خواست بنشیند. بغل دستی هایش حتی دستانش را می کشیدند و یواشکی نیشگونش می گرفتند تا بنشیند
اما او محکم ایستاده بود.
از گوشه و کنار می شنید صداهایی را که به بقیه دستور می دادند: ((او را بنشانید!))
اما او بلند شده بود.
حالا دیگر تردید هم نداشت. اصلا بلند شده بود که نظم نِشسته ها را به هم بزند. آمده بود آرامش را، یک دستگی را و سکون را از بین ببرد و بلند شده بود...
و محکم ایستاده بود...
نگاهش را به عمق ساحل، جایی که صخره ها خود نمایی می کردند دوخت و حرکت کرد. می دانست بقیه ای هم هستند که مثل او بلند شده اند و ایستاده اند که به زودی به آنها خواهد پیوست. بقیه ای که هر چه به ساحل نزدیک شود بیشتر می شوند و آن وقت دیگر هیچ سنگ و صخره ای جلودارشان نخواهد بود.
او بلند شده بود و محکم ایستاده بود و... و می خواست نشان بدهد که علت بروز موج فقط باد و زلزله و آتشفشان نیست. فقط اراده می خواهد...