سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس جویای حکمت است، باید خاندان مرا دوست بدارد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

بی سیم،بی صدا

 
 
قطره(یکشنبه 88 آذر 8 ساعت 11:17 صبح )

حرکت کردن برایش سخت شده بود. بی اختیار بالا و پایین می رفت و به هر سو کشیده می شد. شلاق باران سهمگینی که از آسمان فرو می آمد دریای همیشه آرام را طوری به طغیان انداخته بود که قطره، دیگر نمی توانست تعادلش را میان امواج بلند و گرداب های عمیق حفظ کند. نگاهی به اطراف انداخت تا شاید بتواند در عمق نگاهش ساحل را ببیند. با دیدن ساحل می توانست بفهمد راهش را گم نکرده. ابرهای سیاه هم مانع می شدند تا قطره بتواند به کمک ستاره ها جهت یابی کند و به راهش ادامه دهد.

قطره، میان طوفان سهمگین گم شده بود. قطره، اما میان طوفانی سهمگین، هنوز ایستاده بود...

 



 
قطره(شنبه 88 اردیبهشت 5 ساعت 10:34 عصر )

راه افتاد. چشم هایش را دوخت به عمق افق،به محل تلاقی آب و آسمان و زمین و راه افتاد...

می دانست با حرتش خیلی ها را آزار خواهد داد. همه ی آن هایی که سال هاست بین بقیه غرق شده اند و راه خودشان را ادامه می دهند. همه ی آنهایی که کاری به دور و برشان ندارند. همه ی آنها که نمی خواهند آرامش بی نظیرشان به هم بخورد. اصلا مر جز این بود که همه‏، دریا را مظهر آرامش می دانستند؟ و او راه افتاده بود تا آرامش دریا و آرامش خودش را به هم بزند.

می دانست راه طولانی و خسته کننده ای در پیش دارد. می دانست باید با خیلی ها بجنگد، با باد، دریا‏، طبیعت، آدم ها و خیلی ها ی دیگر، اما راه افتاده بود...

می دانست اگر سر جایش بنشیند، آرامش دارد طوری که هیچکس کاری با او ندارد. اگر بماند، زیبا می ماند... خیلی زیبا! آن قدر که همه تحسینش کنند. می دانست اگر بماند نه حرص می خورد، نه پیر می شود و نه خسته! اما راه افتاد و چشم هایش را دوخت به عمق افق... محل تلاقی آب و آسمان و زمین...



 
قطره(شنبه 87 اسفند 17 ساعت 12:40 صبح )

بلند شده بود.

اگر چه تردید داشت، بلند شده بود. اگرچه هنوز خستگی اش تمام نشده بود

اما بلند شده بود و تمام قد ایستاده بود.

 پشت سری هایش که معذب شده بودند زیر لب غرغر می کردند اما او نمی خواست بنشیند. بغل دستی هایش حتی دستانش را می کشیدند و یواشکی نیشگونش می گرفتند تا بنشیند

اما او محکم ایستاده بود.

از گوشه و کنار می شنید صداهایی را که به بقیه دستور می دادند: ((او را بنشانید!))

اما او بلند شده بود.

حالا دیگر تردید هم نداشت. اصلا بلند شده بود که نظم نِشسته ها را به هم بزند. آمده بود آرامش را، یک دستگی را و سکون را از بین ببرد و بلند شده بود...

و محکم ایستاده بود...

نگاهش را به عمق ساحل، جایی که صخره ها خود نمایی می کردند دوخت و حرکت کرد. می دانست بقیه ای هم هستند که مثل او بلند شده اند و ایستاده اند که به زودی به آنها خواهد پیوست. بقیه ای که هر چه به ساحل نزدیک شود بیشتر می شوند و آن وقت دیگر هیچ سنگ و صخره ای جلودارشان نخواهد بود.

او بلند شده بود و محکم ایستاده بود و... و می خواست نشان بدهد که علت بروز موج فقط باد و زلزله و آتشفشان نیست. فقط اراده می خواهد...







بازدیدهای امروز: 12  بازدید

بازدیدهای دیروز:2  بازدید

مجموع بازدیدها: 8815  بازدید


» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «