سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، ره نماید و ارشاد کند و نجات بخشد و نادانی، گمراه کند و بیراهه برد و تباه گرداند . [امام علی علیه السلام]

بی سیم،بی صدا

 
 
آخرین ققنوس(چهارشنبه 89 فروردین 18 ساعت 10:35 عصر )

هو الحبیب

به پایین نگاه کرد.

 قله های برفی کوهها، حریر سفید ابرها را پاره کرده بودند. آفتاب غروب کرده بود و رنگ آسمان به سرخی خون می زد. از آن بالا، رودخانه های بزرگ در میان درّه ها، مانند خطوط مارپیچ باریکی شده بودند که در بی نهایت همدیگر را قطع می کردند ... با خود فکر کرد: دنیا هیچ وقت به این زیبایی نبوده... در دور دست  دسته ای از پرستوها را دید که با نظمی عجیب در کنار هم پرواز می کردند... به صدای اطرافش گوش سپرد... تنها صدای باد بود که به تن زیبایش می خورد و از لا به لای پرهای رنگارنگش عبور می کرد.

به پایین نگاه کرد...  بال هایش را برای آخرین بار گشود و خودش را به پایین پرت کرد...

.

.

.

عقاب ها، پرنده ای سرخ رنگ را دیده بودند که به سرعت توده ی ابرها را می شکافد و به پایین می رود.

دسته های قرقی که به لانه هایشان باز می گشتند، هراسان از پرنده ای زیبا و افسانه ای سخن می گفتند که با پرهای آتش گرفته به سمت زمین سقوط می کرده است.

و  چوپان هایی که گله هایشان را از صحرا بر می گرداندند، در تاریکی غروب گلوله ای آتشین را میان زمین و آسمان به هم نشان می دادند که قبل از این که به زمین برسد خاکستر شده بود...

.

.

.

اخبار صبحگاهی فردا، در بخش عکس های خبریش، تصویری از آسمان دیشب را نشان داد که در آن خاکسترهای طلایی رنگ در جو  پراکنده شده بود...



 
قطره(یکشنبه 88 آذر 8 ساعت 11:17 صبح )

حرکت کردن برایش سخت شده بود. بی اختیار بالا و پایین می رفت و به هر سو کشیده می شد. شلاق باران سهمگینی که از آسمان فرو می آمد دریای همیشه آرام را طوری به طغیان انداخته بود که قطره، دیگر نمی توانست تعادلش را میان امواج بلند و گرداب های عمیق حفظ کند. نگاهی به اطراف انداخت تا شاید بتواند در عمق نگاهش ساحل را ببیند. با دیدن ساحل می توانست بفهمد راهش را گم نکرده. ابرهای سیاه هم مانع می شدند تا قطره بتواند به کمک ستاره ها جهت یابی کند و به راهش ادامه دهد.

قطره، میان طوفان سهمگین گم شده بود. قطره، اما میان طوفانی سهمگین، هنوز ایستاده بود...

 



 
خودکشی(دوشنبه 88 آبان 18 ساعت 9:1 عصر )
 

بسم الله

 تقدیم به ابروپیوسته ای که نگاهش خسته است و دلش ...    

 

یک دفعه سر وکله اش پیدا می شود. نمی دانم چرا و چه طور. اما ناگهان کنار خودم حسّش می کنم. برمی گردم و پشت سرم می بینمش. گاهی حتی جلوی پایم سبز می شود. گاهی هم زیر پایم!

هرچه سعی می کنم از ش فرار کنم نمی شود. می دوم اما باز هم دنبالم می آید. بعضی وقتها فکر میکنم از شرّش خلاص شده ام. اما چند قدمی که راه می روم یا جایم را که عوض می کنم دوباره یک جایی روی دیوار، روی شیشه، زمین یا جای دیگر می بینمش.

این اواخر فهمیدم که شب ها راحت تر میشود از دستش گریخت. اما باز هم حسش می کردم.اگر چه کمرنگ تر وبی حال تر؛ اما هنوز وجود داشت. تنها موقعی که همه جا تاریک می شود نیست. انگار از تاریکی می ترسد. انگار وجودش وابسته به نور است. برای همین  یک هفته است خودم را در تاریکی حبس کرده ام؛ مبادا دوباره پیدایش شود.

اطرافیان می گویند دیوانه شده ام. می گویند: ((اسم آن هیولایی که تو ازش می ترسی سایه است. سایه را هم همه ی آدم ها دارند!)) اما من حرفشان را باور نمی کنم. فکر میکنم این هیولا، اسمش سایه یا هر چیز دیگری که باشد چیز خوبی نیست. ترسناک است. چون نمی شود حسّش کرد. نه نوری دارد، نه گرمایی و نه صدایی... حتی نمی شود لمسش کرد! انگار  نامرئی است...اما من می بینمش! آن قدر در تاریکی می مانم تا خسته شود و برود... اگر نرفت؟!... اگر نرفت میکشمش! گردنش را میگیرم و خفه اش می کنم.

آه! نگاه کن! دوباره پیدایش شد. انگار دوباره پرده ی پنجره کنار رفته. حتما یواشکی از آنجا آمده تو. الان خفه اش می کنم!... خفه ات می کنم! .... خفه ات ... خفه ... خَـ ... خِـ....  Ugh!



 
آینه(یکشنبه 88 آبان 10 ساعت 10:53 صبح )
 

به نام خدای معصومیت

          تقدیم به پسرکی که دلش از پیراهنش هم سفید تر است...

 

خیلی نامردی!خیلی بی معرفتی!چطور جرات می کنی زل بزنی به من؟

من همه کارها را راست و ریس کرده بودم. همه ی مخفی کار ی ها را انجام داده بودم. نوشته هایم را مخفی کردم. جلوی هیچ کس گریه نکردم. به هیچکس نگفتم: دوستت دارم. دست هیچ کس را نگرفتم. همه شعرهایم را سوزانده بودم. همیشه میخندیدم. لوده بازی درمی آوردم. تا همین آخر کار آدمی بی خیال و خونسرد جلوه می کردم. اما تو همه چیز را به هم ریختی. وگرنه چطور ممکن بود بقیه بو ببرند؟ من حتی نگذاشتم "باد صبا" خبردار شود. اما تو پیش همه رازم را برملا کردی. چرا همه چیز و همه کس می توانند د روغ بگویند، اما تو نمی توانی؟ چرا می شود روی همه چیز را پوشاند جز تو؟ دستم را رو کردی. آبرویم را بردی ... هی ... بی معرفت... هی... حالا هم که با پررویی از توی آینه زل زده ای به من! به خدا خسته شدم. دیگر نمی خواهت! درت می آورم تا دیگر مرا لو ندهی! هی...

بسازم خنجری نیشش ز فولاد ... زنم بر دیده تا دل گردد آزاد... هی... بی معرفت ...



 
قطره(شنبه 88 اردیبهشت 5 ساعت 10:34 عصر )

راه افتاد. چشم هایش را دوخت به عمق افق،به محل تلاقی آب و آسمان و زمین و راه افتاد...

می دانست با حرتش خیلی ها را آزار خواهد داد. همه ی آن هایی که سال هاست بین بقیه غرق شده اند و راه خودشان را ادامه می دهند. همه ی آنهایی که کاری به دور و برشان ندارند. همه ی آنها که نمی خواهند آرامش بی نظیرشان به هم بخورد. اصلا مر جز این بود که همه‏، دریا را مظهر آرامش می دانستند؟ و او راه افتاده بود تا آرامش دریا و آرامش خودش را به هم بزند.

می دانست راه طولانی و خسته کننده ای در پیش دارد. می دانست باید با خیلی ها بجنگد، با باد، دریا‏، طبیعت، آدم ها و خیلی ها ی دیگر، اما راه افتاده بود...

می دانست اگر سر جایش بنشیند، آرامش دارد طوری که هیچکس کاری با او ندارد. اگر بماند، زیبا می ماند... خیلی زیبا! آن قدر که همه تحسینش کنند. می دانست اگر بماند نه حرص می خورد، نه پیر می شود و نه خسته! اما راه افتاد و چشم هایش را دوخت به عمق افق... محل تلاقی آب و آسمان و زمین...



   1   2   3      >




بازدیدهای امروز: 2  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 8800  بازدید


» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «